شاید در این دنیای وحشی، مشکلی که من دارم خیلی حاد به نظر نرسد اما مطمئنم (مطمئنم؟) که این مشکل، چالش ها و گرفتاری های خودش را دارد؛ گرفتاری هایی که مردم عادی، آنهایی که مبتلا به «درگیری مزمن» نیستند، اصلا نمی دانند که وجود دارد. در مغز آنها همه چیز حل شده است، آسان، آرام و عادی است. خوش به روزگارشان.
به عنوان یک درگیر مزمن با تجربه، حتی نمی توانم بگذارم یک بستنی راحت از گلویم پایین برود. قیفی بخورم یا لیوانی؟ لیوانی خوب است. چندتا اسکوپ؟ دوتا بسه... نه حالا بعد از مدت ها آمدم بستنی بخورم بگذار سه تا اسکوپ... مثلا قهوه ای، وانیلی و شکلاتی... نه توت فرنگی، وانیلی و ... رویش سس شکلات بریزد؟ نه زیادی می شود. نه نه اصلا قیفی می خواهم... دیگر دیر شده، دارد لیوان کذایی را پر می کند... چرا من گفتم لیوانی... جوگیر شدم؟ واقعا چه با خودم فکر کرده بودم؟ من یک احمقم. من باید از اول می گفتم قیفی، اصلا از آن دور قیف ها من را صدا می زدند...
برای همین قبل از آنکه مزه بستنی را بفهمم، بستنی سه اسکوپ لیوانی تمام شده و من حتی از یک گازش هم لذت نبردم، چون تمام حواس و وقتم را تلف آن قیفی که از کف دادم کردم.
حالا دقیقا چه چیز در ذهن بیمارمان می گذرد؟ یا یک «درگیر» به چه چیزی درگیر است؟ الان برایتان روشن می کنم. (باور کنید برای انتخاب این 13 مورد هم خیلی به من سخت گذشت.)
1- آزمون های چهارگزینه ای یا صحیح/ غلط ها ضد انسانی است و باید از سیستم آموزشی حذف شود
تکلیف چهار گزینه ای ها که روشن است. (گزینه یا انتخاب یعنی مصیبت آن هم چهارتا) اما سوال های صحیح/ غلط دردسر دیگری دارد. «اگر طراح عمدا یک واژه اشتباه در این جمله چپانده باشد چه؟ آن وقت کل جمله زیر سوال می رود. دیگر معنا عوض می شود. وایسا ببینم این جمله می تواند دوپهلو باشد. اصلا این در کلاس مطرح شده بود؟ شاید مربوط به آن جلسه ای است که غایب بودم...»
عقربه های ساعت دارند به سرعت کار خودشان را می کنند اما ما نمی توانیم جواب حتی یک سوال را با طیب خاطر بدهیم.
2- هیچ انتخابی بدون شک، صددرصد و با قطعیت انتخاب درست نیست
همیشه اما و اگرهای بی انتها و فرض هایی هستند که بالاخره راهشان را به ذهن ما باز می کنند، حتی بعد از اینکه انتخابی حساب شده انجام داده باشیم. یک آدم سالم بعد از انتخاب و تصمیم گیری پرونده آن مورد را در ذهنش می بندد و به آرامش می رسد. اما ما؟ آرامش ذهن و روان؟ اسمش برایمان آشناست، ولی تا حالا از نزدیک آن را ندیده ایم.
3- آن لحظه ای که یکی به ما می گوید: «می شه بعدا باهات صحبت کنم؟» دنیا روی سرمان خراب می شود
جواب یک آدم سالم: «باشد.» جواب ما: «وای! نه! همین الان صحبت کن، چه شده؟ از دستم ناراحتی؟ بگو چه کار کردم؟ به خدا منظور بدی نداشتم اگر هم کاری کردم. ببخش مرا. دوستی مان سر جایش است؟»
اما باز هم اگر طرف توضیحی نداد و گفت بعدا، آن وقت شکنجه ما شروع می شود. از آن لحظه تا وقتی که بالاخره مشخص شود درباره چه چیز می خواسته صحبت کند، تک تک دقایق را به این فکر می کنیم که چه کار بدی کرده ایم.
سناریوهای وحشتناک را یکی پس از دیگری در سرمان می گذرانیم. 90 درصد مواقع هم بالاخره مشخص می شود سناریوهای ما غلط بوده و اساسا موضوع چیز دیگری بوده. مثلا می خواسته بگوید: «یک مقدار پول لازم شدم، داری بدی بعدا باهات حساب کنم؟»
4- تفسیر گفته ها و رفتارهای بقیه که برای خودش داستانی جداست
مخصوصا جدیدا که فرهنگ رابطه ها، دوستی ها و اسباب ارتباطات بین مردم تغییر کرده، چیزهای زیادی است که ما باید تجزیه و تحلیل، واکاوی و دوباره تجزیه و تحلیل کنیم و نشانه های زیادی است که باید به آنها فکر کنیم. «چرا توی پیغامش به جای دو نقطه پرانتز، چشمک گذاشته بود؟ چرا جمله اش را به جای علامت تعجب با نقطه تمام کرده بود؟ عصبانی شده؟ نباید بهش پیغام می دادم؟ چه کار کردم ای خدا؟ ای بابا حالا الان دو نقطه دیگه فرستاد... یعنی همه چی درست شد؟ حله؟» در کمال شگفتی ما می توانیم این بازی با اعصاب خودمان را تا ابد ادامه بدهیم.
5-
اگر برای کسی ایمیل یا پیامک مهمی بفرستیم و به موقع جواب ندهد (شما بخوانید بلافاصله)، تک تک کلماتی را که فرستادیم، از نو بازرسی می کنیم. لحن مان چگونه بوده، چه زمانی از روز آن را فرستادیم، چه برداشتی از متن نوشته شده می تواند داشته باشد... به خصوص اگر از خوانده شدن ایمیل یا پیامک مطمئن شویم یا اگر ببینیم مخاطبمان آن روز در شبکه های اجتماعی حضور فعال دارد. احتمالا دلیل آنکه او پاسخی به ما نداده، این است که کارهای دیگری نیز در زندگی اش دارد. با این وجود ما از سکوت آنها سناریوهای ناجور می سازیم.
6- نمی توانیم در لحظه زندگی کنیم
بعضی ها اهل لذت بردن از «آن» هستند یا لااقل ادعایش را دارند اما برای ما حتی فکرش هم بعید است. ما آدم های درگیر به لحظه بعد فکر می کنیم و لحظه بعدترش و فرداش و ... یکهو پنج سال دیگر که ممکن است چه بلایی بابت این تصمیمی که الان قرار است بگیریم، سرمان بیاید. بلایی که اصلا بعید است که نازل شود اما باید حتما آن لحظه را کوفت خودمان کنیم.
7- خرید
حتی وقتی خود را به فهرست چیزهایی که نیاز داریم مجهز می کنیم و برنامه ریزی شده می رویم خرید، از کنار اجناس متنوع که رد می شویم، با خودمان فکر می کنیم شاید، تنها شاید یک روزی این به کارم بیاید.
مخصوصا اگر از کنار کالایی خوش آب و رنگ رد شویم، حتی وقتی می خواهیم به فهرست مان پایبند باشیم هم درگیر چیزهای جدیدی می شویم. چه مارکی انتخاب کنم؟ ارزان خریدن جنسی آشغال؟ یا خریدن بهترین کالا و فقیر برگشتن به خانه؟ ریسک خریدن برندی جدید و امتحان کردن آن یا خریدن آن همیشگی؟
8- ندامت پس از خرید
مثلا وقتی می خواهیم یک موبایل خریداری کنیم، ساعت ها جستجو و پرسش می کنیم که کدام بیشتر به کارمان می آید و دائما تغییر نظر می دهیم. دست آخر بعد از تصمیم نهایی و خرید، سروکله ندامت پیدا می شود. چقدر آیفون از این اندرویدی که خریدم باحال تر بود. حالا لااقل کاش سفیدش را انتخاب می کردم...
9- خرید لباس که برای خودش مثنوی هفتاد من کاغذ است. (حداقل برای خانم ها)
این همه سایز، مدل، رنگ، قیمت... کدام را انتخاب کنیم؟ وارد یک فروشگاه می شویم و کلی کلنجار می رویم تا یکی را بعد از هزار پرو انتخاب کنیم. یک قبیله آدم باید نظرشان را بگویند و ترجیحا مهر تایید بر انتخاب مان بزنند. (حتی اگر کسی همراهمان نباشد، از افراد کاملا غریبه کمک می طلبیم.)
حالا صدایی ته ذهن مان می گوید: «داشتی می آمدی مغازه روبرویی هم چیزهای جالبی داشت. شاید آنجا بهترش را پیدا کنی.» یا تودهنی به ندای درونمان می زنیم و لباس را می خریم و دو مغازه آن ورتر پشیمان می شویم، یا به ندای درون فرصت جولان می دهیم و دست خالی بیرون می آییم، از مغازه روبرو خرید می کنیم و بعدش پشیمان می شویم یا کلا بی خیال خرید می شویم و با اعصاب مگسی به خانه برمی گردیم.
10- ما از پیامدهای نامطمئن فراری هستیم
وقتی بیش از حد، نیت کسی را تفسیر می کنیم یا پایان کاری را، خودمان را متقاعد می کنیم که آن شخص یا کار عاقبت ندارد و رهایش می کنیم. اینگونه کنترل امور را در دست می گیریم. یعنی ترجیح می دهیم خودمان خودمان را ناراحت کنیم تا دیگری ما را، انگار که این به آن ارجح باشد.
11- ما نمی توانیم مسائل را از هم جدا ببینیم
اگر قسمتی از زندگی ما مشکل داشته باشد، دیگر ذهن ما ول کن آن ماجرا نیست. حس می کنیم کلا زندگی مان به گند نشسته. اگر خیلی هنر کنیم، سعی می کنیم در بقیه عرصه ها مثل آدم رفتار کنیم، اما آن مشکل ته ذهن مان یک گوشه ای دارد اعصاب مان را مثل موریانه می خورد و نمی گذارد لبخند رضایت بر لبمان بنشیند.
12-
هر تغییری در برنامه و عادات ما می تواند بی اندازه استرس زا باشد. نه به این معنا که از نظر ما تغییر چیز بدی باشد، بلکه زمان می برد تا ما به آن عادت کنیم. این تغییر می تواند اسباب کشی یا دور شدن از رفیق باشد یا تغییری در شیوه زندگی مان. حتی اگر شرایط از کنترل ما خارج باشد و تغییر گریزناپذیر، باز هم با خود فکر می کنیم اگر تغییری شکل نگرفته بود، وضع بهتر بود یا شاید ما بهترین تصمیم را نگرفتیم و ...
1+12- به ندرت پیش می آید از چیزی لذت ببریم
نه به این خاطر که کلا آدم های ناراحتی باشیم یا موقعیت مان را دوست نداشته باشیم. فقط دلمان می خواهد کار دنیا جوری بود که همه انتخاب هایمان را یک جا با هم مخلوط می کردیم تا مجبور به انتخاب نباشیم. اینجوری می توانستیم شادی را تجربه کنیم و دیگر مجبور نبودیم به گزینه هایی که از دست داده ایم، فکر کنیم.
مثلا وسط عروسی صمیمی ترین دوست مان به این فکر می کنیم که درست امشب که باید اینجاباشیم، بعد از عمری همسایه مان هم میهمانی بدهد و ما را دعوت کند؟ چه خوب می شد میهمانی می افتاد هفته آینده یا...
بله. البته یک روزهایی در هفته می آید که دل مان می خواهد موهای مان را بکنیم، سرمان را به دیوار بکوبیم تا متلاشی شود، بلکه برای یک لحظه آن مغز لعنتی خفه خون بگیرد.