روزگاری پدر و مادرها حتی نمی دانستند فرزندشان کلاس چندم است. اما بعدتر زمانه چنان شد که هر خانواده حاضر بود برای راه یافتن فرزندان به دانشگاه از نان شب خود هم بزند به این امید که روزی به یک شغل دولتی آینده دار گمارده شوند و حداقل آب باریکه ای داشته باشند.
این روزها اما خیلی چیزها با گذشته متفاوت است. امروز هر پدر و مادری، با توجه به کم شدن تعداد فرزندان در خانواده، نه تنها آگاهی کافی در مورد تمام جزییات مراحل رشد فرزندش دارد، بلکه از همان لحظه تولد برنامه دقیق و پروسواسی برای پرورش و تقویت مهارت های کودک در نظر گرفته است.
از دیگر سو، موسسات مختلف آموزشی غیرانتفاعی، با تمرکز بر این حساسیت وسواس گونه والدین، حجم عظیمی از تبلیغات تربیتی را در رسانه های گوناگون به خود اختصاص داده اند. اما از منظر روان شناختی، این آموزش ها چقدر برای کودکان لازم اند؟ برای هر سطح از آموزش و هر گروه سنی چه ملاک هایی را باید در نظر گرفت؟ آیا این موسسات روش های علمی را در آموزش های خود در نظر دارند؟
وسواس و حساسیت نسبت به پرورش استعداد و افزایش مهارت در کودکان زیر هفت سال به چه علت در پدر و مادرهای نسل جدید به وجود آمده است؟
این کودکان احتمالا فرزند اول یا تنها فرزند پدر و مادرهایی هستند که معمولا حدود 20 تا 30 ساله اند. چنین وسواسی اغلب برای این دسته از والدین پیش می آید. این حساسیت و جهت گیری در چند سال اخیر ایجاد شده ناشی از عوامل مختلفی است، از جمله شرایطی که با کم شدن تعداد فرزندان به موازات افزایش آگاهی پدر و مادرها از مسائل مختلف زندگی به وجود آمده است. محدود شدن ارتباط والدین با کودک، ارتقای آگاهی اجتماعی و فراتر رفتن نگاه ها از چهارچوب های سنتی باعث شده پدر و مادرها تمرکز و سرمایه بیشتری را به پرورش فرزند خود اختصاص دهند.
مسئله این است که یگانه فرزند خانواده باید بتواند تمام کاستی هایی را که والدین در زندگی خود داشته اند یا تجربه هایی را که نداشته اند جبران کند. به همین علت است که سرمایه گذاری برای پرورش فرزند و تمرکز روی این مسئله بیشتر می شود. این اتفاق از یک جنبه خوب و ارزشمند است اما تبعاتی هم دارد که باعث ایجاد مشکلاتی می شود.
چه مشکلاتی؟
باید توجه داشت که نگرانی عمده و وسواس این دسته از والدین بیشتر حول این فکر دور می زند که آیا وظایف خود را به عنوان پدر و مادر در قبال فرزند خود درست انجام می دهند؟ این شرایط باعث می شود بچه ها فشار زیادی را متحمل شوند. کودک زیر هفت سال هنوز وارد روابط اجتماعی فراتر از خانواده نشده و نیازها و ظرفیت هایی دارد که باید متناسب با یکدیگر به پیش بروند. یعنی از یک طرف باید نیازهای کودک به خوبی برآورده شود و از طرف ظرفیت های شناختی، ادراکی، حرکت، حسی و حتی اجتماعی او رشد یابد.
مشکل زمانی بروز می کند که این محاسبات درست انجام نشود. در حقیقت، از یک طرف موجی اجتماعی برای شرکت کردن بچه ها در دوره های آموزشی این گونه مراکز ایجاد شده است و اصرار بیش از اندازه برای آن وجود دارد و از طرف دیگر آگاهی خانواده ها به اندازه ای نیست که بتوانند بین نیازها و شرایط تحولی کودک از یک سو و توقعات و انتظارات خودشان برای پیشرفت فرزندشان از سوی دیگر هماهنگی ایجاد کنند. گویی والدین می خواهند بهترین کارها را هر چه بیشتر برای فرزند خود انجام دهند.
شاید جنبه ای از مسئله این باشد که با محول کردن بخشی از وظایف و مسئولیت های فرزندپروری به چنین موسساتی، والدین آزادی عمل بیشتری پیدا می کنند. در عین حال شاید فکر می کنند که اگر این گونه مسئولیت ها را مراکزی به عهده بگیرند که تخصصی یا درواقع حرفه ای هستند، کار به کاردان سپرده شده و نتیجه بهتری حاصل می شود. هر چند این ایراد به والدین شاغل وارد نیست که برای فرزند خود کاری انجام نمی دهند.
به طور کلی، کودکان زیر هفت سال چقدر آمادگی و ظرفیت پذیرش این آموزش ها را دارند و از چه سنی باید آموزش ها شروع شود؟
یکی از مهم ترین پایه های نظری در این زمینه متعلق به ژان پیاژه است که سال ها پیش ظرفیت های شناختی و اخلاقی و عاطفی کودکان و نوجوانان را ترسیم کرده است. سن زیر هفت سال از نظر پیاژه سن تفکر منطقی نیست. بعد از شش یا هفت سالگی تفکر منطقی می شود اما پیش از آن تجسمی است. ظرفیت تجسمی شدن فکر به کودکان امکان رویارویی با مسائل را می دهد. یعنی اگرچه کودک پنج یا شش ساله استدلال منطقی ندارد، اما قدرت تجسم بسیار خوبی دارد. به همین دلیل بیشتر بازی هایی که کودکان قبل از شش یا هفت سالگی انجام می دهند تجسمی است.
ما این ظرفیت شناختی را که جنبه ها و زوایای بسیار متعددی دارد پایه و اساس کار قرار می دهیم و می خواهیم کودک زیر هفت سال با چنین شرایط فکری ای آموزش ببیند. براساس نظریه پیاژه، ما نمی توانیم کودکان را بیش از حد و خارج از توانایی و ظرفیتشان زیر فشار قرار دهیم. یعنی باید همگام با توانایی ها و ظرفیت تحولی آنان پیش برویم. مثلا در مورد کودکان دوزبانه باید دید زمانی که در شرایط زبانی دوگانه قرار می گیرند و ما از آنها انتظار داریم مهارت های زبانی شان در حد بالایی پرورش یابد، متناسب با سن و سال و توانایی هایشان عمل کرده ایم یا نه.
کودک تکلم به زبان مادری را از حدود دو تا سه سالگی شروع می کند و گسترش می دهد. این شروع غالبا نوعی تمرین ذهنی است. کودک در این سن معمولا با هدف سازمان دادن افکارش از زبان استفاده می کند. در این شرایط ما از کودکی که در ارتباط با زبان مادری هنوز در مراحل آغازین است انتظار داریم زبان دوم بیاموزد. در حالی که برای ارتباط با خانواده و فامیل و همبازی هایش از زبان اول استفاده می کند و زبان دوم در محدوده کوچکی به کار می رود.
از سوی دیگر، پرورش سایر ویژگی ها مثلا خلاقیت حاصل رهایی فکر و عمل از عادت هاست. یعنی هر چقدر عادت های فکری و عملی شکسته شود و کودک بتواند فراتر از آنها فکر و عمل کند، خلاقیت در او بیشتر پرورش می یابد.
در موسسات سعی می کنند همین ها را به کودک یاد بدهند. اما وقتی کودک در خانه شرایط فکری پذیرش عادت شکنی ها را نداشته باشد، آن آموزش چندان نتیجه بخش نخواهد بود. لازم است پدر و مادرها هم آموزش ببینند و نه تنها کودکان بلکه والدین هم برای آموزش خود وقت بگذارند. این مسئله اهمیت اساسی دارد و درواقع پدر و مادر هستند که می توانند فضای آموزشی مناسبی برای پرورش خلاقیت و مهارت های فکری و حل مسئله در کودک فراهم کنند.
در ضمن باید توجه داشت که آموزشی که داده می شود چه محتوایی دارد تا بتوان شرایط را در خانه برای گسترش آن مهیا کرد. بر این اساس نمی توان با قاطعیت گفت این گونه آموزش ها خوب است یا بد. این مسئله به چند عامل بستگی دارد. اول موسسه و محتویات و شیوه آموزش کودکان، دوم ظرفیت های سنی و تحولی کودکان، و سوم شرایط خانواده و والدین که باید آمادگی بیشتری پیدا کنند و بتوانند آموزش را در خانواده نیز گسترش دهند.
به این ترتیب، در فرایند پرورش کودک، هر سه عامل موسسه و خانواده و ظرفیت کودک باید به دقت و به گونه ای هماهنگ مد نظر قرار داده شود و مرتبط با یکدیگر پیش رود. برای نتیجه گیری در مورد خوب یا بد بودن پرورش ابعاد مختلف استعداد و مهارت کودک، توجه به هماهنگی این سه بخش اهمیت زیادی دارد.