هر قدر پدر يا مادر در اين مرحله از قوانيني که خود وضع کرده اند، انعطاف بيشتري به خرج دهند در واقع ترس خود را بيشتر به کودک نشان داده اند، به اين ترتيب والدين به صورت ناخودآگاه به بچه ياد داده اند که مي تواند ترس را بيشتر و بيشتر در وجود آن ها ريشه دار کند و بهتر به خواسته هايش برسد. در بسياري از موارد مراجعين ما والديني هستند که با هم از نظر شخصيتي درگير هستند، به هم علاقه اي ندارند و هيچ يک قصد ندارند خود را تغيير دهند. کودکي که در اين محيط بزرگ شده همواره با توبيخ پدر و نوازش هم زمان مادر رو به رو بوده است. پدر و مادر دو شيوه تربيتي جداگانه دارند و مادر همواره با رفتارهايش به کودک مي فهماند که پدر در خانه هيچ گونه قدرتي ندارد. پدر براي جبران ضعف قدرت، خشونت بيشتري نشان مي دهد و کودک که از خشونت فراري است به سمت مادر گرايش بيشتري پيدا مي کند. مادر نزديکي کودک را غنيمت مي داند و رابطه عاطفي خاصي با کودک برقرار مي کند غافل از اين که کودک در ازاي اين رابطه، او را اسير خود کرده است و به گروگان گرفته است و در هنگام انتقامجويي کافي است اين عاطفه را از او دريغ کند. او هم چنين ياد مي گيرد که تا زماني که پدر و مادر با هم در تضاد هستند مي تواند رضايت مادر را داشته باشد و نيازهايش را برطرف کند و هرگاه نتوانست آن چه مي خواهد به دست آورد عاطفه خود را دريغ کند تا تحت فشار قرار بگيرند زيرا والدين نمي خواهند به هيچ قيمتي عاطفه کودک را از دست بدهند. به اين ترتيب کودک به تدريج بدرفتاري و پرخاشگري را ياد مي گيرد و کم کم رفتارهاي ضدتربيتي و ضداجتماعي از خود بروز مي دهد. توجه کنيد که سيستم شناختي کودکان از ۳ سالگي قادر به تجزيه وتحليل فاکتورهاي محيطي به صورت حسي است و به خوبي مي توانند محيط زندگي خود، رفتارهاي والدين و غيره را حس کنند و به ۵سالگي که مي رسند کاملا تشخيص مي دهند که چه طور و چگونه و کجا مي توانند بهتر نيازهايشان را در محيط خانه برطرف کنند. شايد بهتر باشد اول ريشه مشکلات تربيتي کودک را شناسايي کنيم. زن و شوهري که به اشتباه با هم ازدواج کرده اند، در واقع سناريوي تربيت نادرست کودک را از قبل نوشته اند. والديني که اعتقادي به هم فکري و مشارکت براي تربيت کودک ندارند يا حاضر نيستند دست از رفتارهاي غلط خود بردارند، نمي توانند توقع داشته باشند کودک سالمي تربيت کنند. اما به هر حال از نظر ما بزرگ ترين اشتباه والدين اين است که قوانيني که وضع مي کنند خودشان زير پا مي گذارند. اغلب در اجراي قوانين دچار اشتباهاتي نظير نداشتن تداوم، وضع قوانين نا به جا، قوانين ناپايدار، عدم توانايي در حفظ آن ها، نبود ثبات شخصيت در والدين براي اجراي قوانين مشاهده مي شود. والدين بايد دقت کنند که در وضع قوانين ۲ فاکتور نياز است اول اين که قوانين بايد معقول و به جا باشد و دوم اين که مجري قانون بايد جدي و حافظ آن باشد. هر قانوني که در مقابل کودک شکسته شود، او ۳ پيام دريافت مي کند. اول اين که اين قانون ارزش رعايت کردن ندارد بعد اين که والدين قادر نيستند قوانين منطقي وضع کنند و سوم اين که آن ها توانايي اجراي قوانين را ندارند. از آن جا که کودک توان مالي و غيره ندارد فقط از طريق عاطفي است که مي تواند پدر و مادر را تحت فشار بگذارد و آن ها را آزار دهد. اين کودک وقتي بزرگ تر مي شود و به مدرسه مي رود ابزارهاي بيشتري براي بدرفتاري و آزار والدين پيدا مي کند و به عنوان مثال مدرک تحصيلي را گروگان مي گيرد تا به خواسته هايش در ساير حوزه ها برسد. خواسته هاي پدر و مادر همواره گروگان چنين فرزندي هستند و او از آن ها گروگانگيري مي کند. اصول هرگز نبايد تغيير کنند و تنبيه بدني هرگز نبايد عملي شود. هر اصلي اگر يک بار زير پا گذاشته شود قابل برگشت نيست و تنبيه بدني اگر انجام شود در طول زمان کودک به آن مقاوم مي شود و اثر تنبيه از بين مي رود. بنابراين تنبيه به دليل بي اثر بودن و فشارهاي رواني وارده به کودک مردود است و در مقابل استفاده از ابزارهاي تشويقي مناسب که مي تواند بسيار متنوع باشد بسيار کمک کننده است تا کودک به سمت رفتارهاي خوب گرايش پيدا کند. گاهي هم والدين عقايدي را به بچه مي آموزند که منطبق با جامعه نيست و وقتي او اين عقايد را به جامعه مي آورد، کسي از او نمي پذيرد و دچار تضاد و درگيري شخصيت مي شود. پدر و مادري که سعي کنند از جامعه سخت تر يا سهل تر باشند، اغلب در تربيت کودکان خود ناموفق هستند. مادران بيشتر در معرض آزار کودکان قرار دارند و پسران تمايل بيشتري به آزار دارند هر چند تحقيقات جديد نشان داده دختران هم مي توانند رفتارهاي آزاردهنده داشته باشند.