خیلی از واژه های زیبا و پر ارزش جایش در زندگی ما خالیست، شاید در روزگاران گذشته که مردم آرامش بیشتری در زندگیشان داشتند، واژگان زیبا، حرمت بیشتری داشت، یکی از این زیبایی های زندگی، اعتماد است. اعتماد در بین اعضای خانواده به بهتر شدن روابط کمک فراوانی می کند.
اعتماد یعنی همه را دوست و برادر و فامیل خودت بدانی، کودکانت، همه را عمو و خاله بنامند و حتی ذره ای شک و استرس در دلت راه ندهی که مبادا ممکن است، دیگری خنجری از پشت به تو بزند که دیگر توان ایستادن نداشته باشی.
اعتماد یعنی آرامش انسان، یعنی دیگر ناجوان مردی نیست که چیزهایی که برایش زحمت کشیده ای را یک شبه، به یغما ببرد، اعتماد یکی از زیبایی های زندگی، این روزها گم شده است!
جالب این که تا امروز نمی دانستم که هنوز هم در دل کودکان ، این فرشته های معصوم و پاک، اعتماد جای دارد، تصور می کردم آنها همه را به چهره ی بچه دزد و گرگ و اژدها می بینند!
امروز داشتم پیاده روی می کردم که برای تنفسی تازه، روی صندلی یک پارک نشستم، در خانه ای که رو به روی پارک قرار داشت، چند مرد، بارهای و بسته هایی را داخل ماشین می گذاشتند، گویا اسباب کشی داشتند.
یک پسر بچه ی هفت، هشت ساله هم بینشان بود که انگار دوست داشت زودتر بزرگ شود، کارتن هایی را بر می داشت و سعی می کرد که آنها را جا به جا کند، بقیه ی افراد وارد ساختمان شدند و از پسر بچه خواستند که مواظب بارها و اسباب و اثاثیه باشد که مبادا دزدی آنها را ببرد!
کوچه خلوت شد و پسر بچه در کنار کارتن ها قدم میزد و دائم داخل ساختمان را نگاه می کرد و زیر لب می گفت که پس چرا نمی آیند ، همین که بلند شدم تا به منزل بروم، متوجه من شد، بعد رو به من کرد و گفت: خاله ...می شه مراقب وسایلمون باشی تا من برم ببینم چرا پدرم اینها نیامدند؟
خندیدم...اعتماد آن پسر بچه به من غریبه برایم جالب بود، یعنی چه تصوری از یک دزد، در ذهن داشت، یه سر و دو گوش؟
کودکی و شادی هایش
شاید به خاطر همین است که کودکان راحت می خوابند، راحت زندگی می کنند، چرا که هنوز خیلی از واژگان در ذهن آنها جای نگرفته، هنوز سیاهی و پلیدی جایی در قلبشان ندارد.
به زندگی خودمان که نگاه می کنم جای این اعتماد های کودکی را خالی می بینم، به راستی چه شد که اعتماد به دیگران در زندگیمان گم شد و همه همدیگر را به چشم دیگری می بینیم؟
آیا غیر از این است که روزی ما هم کودک بودیم و به دیگران اعتماد داشتیم، اما کسی یا کسانی با خراب کردن اعتماد ما، ذهنمان را سیاه کردند؟
اعتماد در محل کار
دوستی تعریف می کرد که بدون بستن قرار داد برای هیچ ارگانی کار نمی کند! حتی یک روز، وقتی علت را پرسیدم گفت: اولین جایی که مشغول به کار شدم، با بهانه های واهی قراردادم را به تاخیر می انداخت و بعد از سه ماه کار برایشان، بدون پرداخت هیچ حقوقی، عذر مرا خواست، این است که دیگر به هیچ کسی اعتماد نمی کنم ، اول قرارداد و بعد کار...
این فرد مارگزیده ایست که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسد و باعث و بانی این ترس و بی اعتمادیش، همان رییس بد قول است.
اگر در زندگیمان نگاه کنیم، چقدر باعث بی اعتمادی در بین دیگران شده ایم؟ چقدر جامعه را با بد قولی ها و نامردیمان خراب کردیم، چقدر زیبایی های زندگیمان را به زشتی تبدیل کرده ایم؟ ما در جامعه زندگی می کنیم و همه ی رفتارهایمان غیر از اثر فردی، اثری اجتماعی هم دارد، ما همه در قبال هم مسئولیم، پس کمی در زندگیمان نظر کینم،