در هشتم آوریل 1994 جسد کرت کویین با مغز متلاشی شده و یک شاتگان در کنارش در خانه اش یافت شد و در مدارک رسمی پلیس، علت مرگ، خودکشی اعلام شد. این اتفاق در حالی روی داد که کرت کویین، خواننده و عضو مشهور گروه «نیروانا»، از همیشه مشهورتر بود و بسیاری حتی برای دیدن چند ثانیه ای او سر و دست می شکستند.
این اتفاق چرا روی داد؟ کرت چرا خودش را از پای درآورد؟ او در نامه ای که کنار جسدش یافتند، از دخالت رسانه ها در زندگی شخصی اش گلایه کرده و آشکارا احساس تنهایی کرده بود. چرا شخصیتی مثل کرت کویین، با این همه طرفدار و زندگی پرتلاطم باید احساس تنهایی کند؟ آیا تنهایی او با تنهایی هایی از جنس گابریل گارسیا مارکز یکی است، نویسنده ای که همه او را با رمان «صد سال تنهایی» می شناسند؟ آیا تنهایی او با تنهایی کسانی که هیچ کس را برای معاشرت ندارند، یکی است؟
آیا می توان میان تنهایی او و تنهایی جوانکی که شکست عشقی می خورد، ارتباطی برقرار کرد؟ انسان دقیقا چه روزهایی حس تنهایی دارد؟ آیا تنهایی تمام شدنی است؟ اگر دقیقا می خواهید جواب این پرسش ها را بخوانید و کل ماجرا را در سه سوت بفهمید، پیشنهاد می کنم ادامه این متن را نخوانید. شاید در ادامه ما باز هم سوال های بیشتری مطرح کنیم. انتخاب با خودتان.
یکی از مهمترین نکاتی که از همین الان و پیش از پرداختن به موضوع های دیگر باید به آن بپردازیم، تفاوت هایی است که میان تنهایی و بی کسی وجود دارد. این دو هر چند می توانند گاهی به طور همزمان اتفاق بیفتند اما همیشه یکی نیستند. مثلا ممکن است شما برادر، خواهر، همسر، پدر، مادر، دوست و کلا کسی را در اطرافتان نداشته باشید و با این همه احساس نیاز به کسی را هم نداشته باشید.
احتمال ماجرای برعکس هم وجود دارد. یعنی ممکن است فردی مثل کرت کویین، همه جهان را در کنارش داشته باشد و با این همه احساس تنهایی کند. حالا ببینیم فردی مثل هانا آرنت این موضوع را چطور ارزیابی می کند.
او معتقد است که تنهایی یکی از ویژگی های آدمی است و هر چند سقراط برای اولین بار این مفهوم را کشف کرده، اما همیشه با آدم بوده است. آرنت در توضیح بیشتر می نویسد که تفکر گفتگوی خاموش آدمی با خویشتن است. یعنی زمانی که انسان فکر می کند، از یک فرد تبدیل به دو فرد می شود، دو نفری که با هم در حال گفتگو هستند: «انسانی که می تواند خود را مخاطب قرار دهد و در عین حال همراه و مصاحب خود باشد؛ در مقابل، انسان بی کس انسانی است که نمی تواند خود را به این دو - تن - در یک - تن منقسم کند. انسانی که به تعبیر یاسپرس در غیاب خویشتن (و به عبارتی یکه و بدون همراه و مصاحب) به سر می برد.»
از نظر آرنت «کشف بزرگ سقراط این بود که ما می توانیم علاوه بر دیگران با خودمان هم معاشرت کنیم؛ معاشرتی که در روند واقعی تفکر حاصل می شود و امکانی همیشه حاضر برای هر کسی است. هر کسی که دقت می کند کاری انجام ندهد که باعث شود دوستی و هماهنگ زیستن این دو تن در یک تن با یکدیگر محال شود.»
از همین دیدگاه، انسان بی کس، برخلاف انسان تنها، انسانی است که تلاش می کند هیچ گاه آن گفتگوی خاموش را که در تنهایی روی می دهد و ما آن را تفکر می نامیم، آغاز نکند. او در هراس از خود و مواجهه با نیمه پرسشگرش، دنبال کسی است که با او حرف بزند و به احتمال بسیار، چنین کسی را هم نمی یابد.
تنهایی با بی کسی متفاوت است. شاید بتوان بی کسی را تنهایی فیزیکی دانست، که نازل ترین احساس تنهایی است و رنج ناشی از آن نیز بستگی تام به بدنی دارد که این تنهایی را با خود حمل می کند. وقتی نتوانیم با افرادی دیگر باشیم یا ارتباط برقرار کنیم، این تنهایی که محصور بودنی طبیعی و فیزیکی نیز در ذات خود دارد، رخ می نمایاند. انسانی که دچار اینگونه تنهایی شده از منظر روانشناسی و جامعه شناسی به فردی منزوی تبدیل می شود که توانایی برقراری ارتباط با دیگران را از دست داده و دچار نوعی انزواجویی شده است. تنهایی در این نوع خود قابل درمان است. اما آن تنهایی دیگر؟ تنهایی از نوع گفتگوی پرمجادله میان دو نیمه انسانی؟ یا قطع ارتباط آن؟ آیا تنهایی را می توان درمان کرد؟ چرا بسیاری احساس تنهایی می کنند؟ آیا تنها بودن بد است؟ آیا تنها بودن با افسرده بودن، یکی است؟
تنهایی در دنیای ما
روزگار ما، بسیاری از افراد را در خانه هایشان حبس کرده تا به جای دیدن واقعی آدم ها، از میان دالان های دنیای مجازی برای همدیگر شکلک بفرستند و خوش باشند. ما در فضای مجازی بسیار «قربون صدقه» هم می رویم و جملات محبت آمیز می گوییم اما آیا این کمی از حس محبت خواهی انسانی را جبران می کند؟ آمار کسانی که در همین فضای مجازی احساس تنهایی می کنند، نشان می دهد که جواب این سوال منفی است.
دنیای ما به دو شیوه انسان ها را تنها و افسرده کرده است. در اینجا حتی شاید بتوانید تنها و بی کس را یکی تصور کنید. در برخورد اول، توان فکر کردن را از ما می گیرد و اجازه نمی دهد به گفتگوی درونی با خودمان بپردازیم، از خودمان انتقاد کنیم، گاهی به تشویق خودمان بپردازیم و خلاصه اینکه انسان های مستقلی باشیم.
از طرف دیگر، ارتباط های ما را محدود کرده است. شما به سادگی می توانید به این نتیجه برسید که آدم های نسل های قبل، دوستان کمتری داشتند و همین دوستان کم را به خود بسیار نزدیک می دیدند. ما برعکس، دوستان زیادی داریم که تقریبا با هیچ کدامشان احساس نزدیکی نمی کنیم.
با این توضیح و تفسیر آیا می توان تنهایی را معنا کرد؟ آیا می توان گفت که آدم ها در مواقعی که درک نمی شوند، تنهایند؛ زمانی که با هم صحبت خود در یک راستا نیستند، تنهایند؛ زمانی که از حال و آینده نگرانند، تنهایند؟ آیا می توان پذیرفت انسان ها زمانی که به آینده امیدی ندارند، تنهایند؛ زمانی که از گذشته نالانند، تنهایند؟ یا هنگامی که تایید نمی شوند، تحسین نمی شوند، پذیرفته نمی شوند، با هم همخوان نمی شوند، تنهایند؟
شاید اگر از این زاویه نگاه کنیم، بیشتر بتوانیم فردی مثل کرت کویین را درک کنیم. او با اینکه در محاصره هوادارانش بود اما هرگز نمی توانست آن چیزی باشد که خود می خواست. او باید آن چیزی می شد که دیگران از او انتظار داشتند. او نیاز به محبتی از جنس خودش داشت و نه طرفداری از جنس افراد بی شمار. شاید اینها دلایل مناسب یا دقیقی نباشد اما دست کم می تواند به ما نشان دهد که انسان هر چه جلوتر می رود، تنهایی پیچیده تری خواهد داشت.
چرا بعضی ها منزوی می شوند؟
می گویند افراد به سه دلیل منزوی می شوند. دلیل اول آن است که آنها احساس می کنند که هم صحبتی نمی توانند داشته باشند یا گفتگوی با خویشتن را از گفتگوی با افراد دیگر، بیشتر دوست می دارند. به قول حافظ «دلا خو کن به تنهایی، که از تن ها بلا خیزد/ سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد».
اما کسانی دیگر هم هستند که به دلیل انزوایی که جامعه بر آنها تحمیل می کند، به کنجی می خزند و تنهایی خودخواسته ای ندارند. این دسته، نه تنها از بیرون احساس تنهایی می کنند، که از درون هم خالی اند. در نتیجه تنهایی دردآوری دارند. دسته سوم، افرادی هستند که تنهایی منفعل دارند.
تنهایی این دسته از افراد به این دلیل نیست که بخواهند تنها باشند. حتی در بسیاری از موارد، جامعه هم فرد را نفی نمی کند. در این شرایط سوم، فرد به انزوا پناه می برد چون می خواهد از این مسیر، توجه دیگران را به خود بیشتر جلب کند. این امکان وجود دارد که افرادی که از جامعه دور می شوند، می توانند بار دیگر توسط جامعه دیده شوند.
نیچه، سقراط و تنهایی
درست است که مطابق گفته هانا آرنت، سقراط مفهوم تنهایی را کشف کرد و نشان داد که انسان می تواند با خود به گفتگو بپردازد و تنها باشد اما افرادی همچون نیچه این فلسفه را بسط دادند و نشان دادند این تنهایی می تواند تا اندازه ای پیچیده باشد.
نیچه نظراتش را بر مبنای نظرات ارسطو بنا نهاده است. ارسطو می گوید که «برای تنها زیستن یا حیوان باید بود یا خدا». نیچه می گوید که برای تنها بودن، «فیلسوف» هم می توان بود و این همان نکته ای است که بعدها هانا آرنت از آن بهره می گیرد و آن چیزهایی را می گوید که در ابتدای همین متن آمده است.
از این دیدگاه، نیچه بزرگترین منتقد دنیای مدرن است، دنیایی که می خواهد همه آدم ها را شبیه به هم کند و تفاوت ها را از بین ببرد. او معتقد است که هر کس از گفتگوی درونی خود با خودش کل می گیرد و هویت می یابد. به باور نیچه، هر انسانی از آن روی که تا حدودی فیلسوف است، پتکی به دست دارد برای شکستن بت شهروندی، برای حمله به قاعده ای که می گوید «بت های دروغی را بشکن» و دنیای خود را بساز و این همان چیزی است که گابریل گارسیا مارکز هم آن را کشف می کند و می نویسد.
مارکز به خوبی نشان می دهد که جهان ذهنی ما، جهانی که می تواند ما را از پوچی جهان بیرون دور کند، همان اسطوره ذهنی ماست. همان تنهایی ماست و این تنهایی، افسردگی نیست. این تنهایی، سایه نارونی است که تا ابدیت جاری است.
مارکز و بسیاری کشف کرده اند که انسان تنهاست و بخشی از این تنهایی را به این دلیل به همراه دارد که اندیشه کردن را از یاد برده است. مارکز و بسیاری دیگر از فلاسفه به درستی می گویند و می دانند که همه تنهایند. با این تفاوت که برخی چشم بر این تنهایی می بندند و خود را به حماقت می زنند و برخی دیگر کشفش می کنند و می کوشند آن را تحلیل کنند. با این همه چرا این تنهایی وجود دارد؟ چرا انسان نمی تواند از تنهایی فرار کند؟ اصلا تنهایی یعنی چه؟
جملات قصار در مورد تنهایی
* در آن زمان که به شدت احساس تنهایی می کنی، مطمئن باش که یکی برای دیدنت لحظه شماری می کند. (ویلیام شکسپیر)
* آنچه را آفریده ام، فقط ثمره تنهایی است. (فرانتس کافکا)
* اگر زیبایی را آواز سردهی، حتی در تنهایی بیابان، گوش شنوا خواهی یافت. (جبران خلیل جبران)
* مهم نیست که چقدر منزوی هستید و چه میزان احساس تنهایی می کنید. اگر کار خود را به راستی و خودآگاهانه انجام دهید، یاران ناشناخته می آیند و شما را فرا می خوانند. (میگوئل سروانتس سآودِرا)
* معشوق در چشم عاشق، همیشه تک و تنهاست. (والتر بنیامین)
* هیچ دیواری آنقدر بلند نیست که ما را از تنهایی و نومیدی انسانی دیگر جدا نگه دارد. (لئوبوسکالیا)
* در تنهایی، صداها طنین دیگری دارند. (نیچه)
* در تمام دوران طولانی تاریخ بشر چیزی وحشتناکتر از احساس تنهایی وجود نداشته است. (نیچه)
* تنهایی رفتار مرا رقم می زند نه انسان ها. (فرناندو پسوا)
* هر کس در دنیا باید یکی را داشته باشد که حرف های خود را به او بزند؛ آزادانه و بدون رودربایستی و خجالت. به راستی انسان از تنهایی دق می کند. (ارنست همینگوی)
* تنهایی، همان بیماری روح بشر است. (هرگسلی)
* آنکه شیرینی تنهایی و آرامش را چشید، از ترس و گناه رهایی یافته است. (بودا)
* هیچ چیز جز در تنهایی انجام پذیر نیست. در این دوران، تنها بودن و در تنهایی زیستن کار دشواری است. (پابلو پیکاسو)